مهديارمهديار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

مهديار تمام زندگي مامان و بابا

ماموريت بابايي

بالاخره 21 خرداد رسيد از دو هفته پيش كه بابايي گفته بود از امروز تا يه هفته مي خواد بره ماموريت حسابي حالم گرفته بود آخه مي دوني وقتي بابايي پيشمون نيست خيلي سخت مي گذره ديشب بعد از شام وسايلمون رو جمع كرديم رفتيم خونه مادر جون اينا تا اين يه هفته كه بابايي ماموريته اونجا باشيم شما هم كه خوش به حالت از ساعت 9 شب خوابيدي وقتي هم كه برديمت خونه مادر جون اينا خواب خواب بودي و بيدارنشدي( خدارو شكر ) بابايي ساعت 1 شب رفت ، تا يكي دو ساعت بعدش هم من خوابم نبرد تازه صبح هم فهميديم بابايي كليد هاي خونه رو با خودش برده !!! منم تو خونه كلي كارداشتم حالا بايد چكاركنم ؟ نمي دونم !!! البته اصلا مهم نيست چيزي كه مهمه اينه كه بابايي هر ...
21 خرداد 1390

جملات به ياد ماندني

ديگران را ببخش            نه به خاطر اينكه آنها لايق بخشايشند            به خاطر اينكه تو خود لايق آرامشي پروردگارا فرزند مرا به زيور  تقواو بصيرت بياراي تا نيكو ببيند و نيكو بشنود عقايد و ايمان و اخلاق و رفتارش را سالم ساز و او را نيكو كار و با تقوا در امور قرار ده كه در برابر فرمان تو مطيع و فرمانبردار باشد زندگی زیباست زشتی های آن تقصیر ماست درمسیرش هرچه نازیباست آن تدبیر ماست زندگی آب روانی است روان می گذرد آنچه تقدیر من و توست همان می گذرد ...
21 خرداد 1390

سيزده ماهگي

             مهديار عزيزم  جونم برات بگه هزار ماشاءالله اين روزها اينقدر شيطون شدي كه من و بابايي يه وقتهايي واقعا كم مياريم اصلا آروم و قرار نداري همش دلت مي خواد راه بري از اين اتاق به اون اتاق تنهايي كه نمي توني يكيمون بايد ببرتت الهي كه قربونت برم دلت مي خواد به همه چيز دست بزني يكي دو دقيقه بيشتر نمي توني يه جا بشيني حتي براي غذا خوردن تا يه قاشق غذا مي خوري سريع بلند ميشي راه مي افتي همش فكر مي كنم كه اين رفتارها و بي قراريها به خاطر دندون درآوردنته (اميدارم) تو خونه كه زياد طاقتت نمي گيره بموني همش دلت دد مي خواد ما هم تا اونجا كه توان داريم مي بريمت بيرو...
18 خرداد 1390

تولد يكسالگي

                                                         تولدت مبارك ماماني          تولدت مبارك      هزاران بار تولدت مبارك ديشب جشن تولدت رو برگزار كرديم  همه چيز عالي بود به همه  خيلي خوش گذشت سعي ميكنم زودتر عكسهاي تولدت رو بزارم (تا بابايي كي همكاري كنه )  فقط يه ك...
17 خرداد 1390

بالاخره دندون درآوردي

                                     امروز وقتي براي پاس شير اومده بودم پيشت ، يه لحظه وقتي خنديدي و دهن قشنگتو باز كردي يه چيزي تو دهنت ديدم واي خداي من عزيز دلم دندون درآورده                        پس درست فكر كرده بودم اين همه بيقراريهاي اين چندشب و روز گذشته بخاطر همين مرواريد قشنگ تو دهنت بوده مباركت باشه عزيزم اينقدر ذوق زده شده بودم كه مادر جون كلي بهم خنديد باره...
11 خرداد 1390

قبل از تولد

بالاخره چهارشنبه شد از اول هفته تا امروز همش تو فكر برگزاري مراسم تولدت هستم و تا الان هم فرصت نكردم هيچ كاري انجام بدم ولي ديگه از امروز بعد از ظهر وقتم آزاده اول بايد يه سر بريم خونه مادر جون اينا كادوي روز مادر رو بهش بديم بعد بريم  جشن و فشفشه و بادكنك و ... بخريم بعدشم بايد خونه رو حسابي تر و تميز و مرتب بكنم   جشن ها تو نصب كنيم كيك تولدت رو سفارش بديم و.... واي خدا چقدر كار دارم ديشب هم اصلا نتونستم خوب بخوابم نمي دونم چي شده بود قربونت بشم فكر مي كنم خواب بد ديده بودي ساعت 2 نصف شب  يهو با  گريه بيدار شدي هر كاري مي كرديم آروم نمي شدي خلاصه نيم ساعتي شد كه يه ريز گريه كردي بعدشم تا صبح هر نيم سا...
4 خرداد 1390

شروع به كار وبلاگ

  به تماشا سوگند و به آغاز كلام مهديار عزيزم امروز كه تصميم به ايجاد اين وبلاگ گرفتم تقريبا 12 ماه از زندگي قشنگت تو اين دنيا ميگذره كه اين مدت پره از خاطرات قشنگ و به ياد ماندني براي من و بابات اگه ميبيني براي نوشتن خاطراتت يه مقدار دير شده براي اينه كه تو اين مدت كلي اتفاقات خوب تو زندگيمون افتاده كه در عين حال وقتمون رو هم به خودش مشغول كرده (از اسباب كشي به خونه جديد تا خريدن يه خونه ديگه و از درس خوندن من تا برگزاري آزمون ارشد كه ديروز بالاخره امتحان رو دادم و خلاص!!!!!!!) ولي از اين به بعد بهت قول ميدم كه تند تند به وبلاگت سر بزنم و خاطرات قشنگت رو برات بنويسم از بابا هم قول ميگيرم كه اونم همين كاررو بكنه (...
24 ارديبهشت 1390
1